لطفا وحدت وجود را از دیدگاه جناب قونوی و مولانا تبیین فرمایید.

اساس همه مكاتب عرفاني را بحث وحدت وجود تشكيل مي دهد. در اسلام مسأله توحيد، خدامحوري، استناد همة امور به خدا، فقر و احتياج همه اشيا به او، سيطره او بر كل هستي و "فعال مايشاء" بودن او و زمينه مناسبي براي بحث وحدت وجود فراهم مي آورد. عارف با شناخت اين امور، عظمت و جلال خدا را دريافته، خود را در برابر وي هيچ مي بيند و اين امر "به تصديق اين مطلب مي انجامد كه تنها اوست كه وجودي حقيقي و پايدار دارد.
در عرفان اسلامي، اوج عرفان معرفت را در ابن عربي و نهايت عرفان محبت را در مولانا جلال الدين رومي مي‌يابيم. مكتب ابن عربي، بدون ديدگاه‌هاي شاگرد برازنده وي شيخ صدرالدين قونوي هيچ جا شناخته نيست. به قول جامي فهم درست مقصود ابن عربي از وحدت وجود كه اصل اصيل و ركن ركين عرفان وي است جز به تتبع تحقيقات صدرالدين امكان نمي يابد.

با توجه به اين كه اين دو قطب بزرگ عرفان هر دو در يك زمان و در يك شهر مي‌زيسته‌اند، طبيعي است كه بين پيروان خام آنان بر سر تعيين جايگاه ايشان، گه گاه منازعات و مناقشاتي رخ دهد و هر يك در رد ديگري مطلبي بنگارد و يا بگويد. ولي بايد توجه داشته باشيم كه هيچ گاه بین جناب قونوی و جناب مولوی كه حقیقت توحید را ادراك كرده اند اختلافي نيست، و آنچه به عنوان اختلاف دیده میشود چیزی جز تعبیرات گوناگون از یک حقیقت نیست.
مثلا پيروان راه محبت در تعابير خود ابتدائاً از زبان و تعبيراتي ساده و در قالب بياني مناجات گونه استفاده كرده اند و در مراحل بالاتر، زبان شعر و غزل را براي تعبير تجارب عرفاني خود مناسب‌تر ديده‌اند، اما عارفان طريق معرفت از بياني پيچيده تر برخوردارند و از كاربرد اصطلاحات عقلي و به كارگيري زبان پيچيده كلام و فلسفه نيز ابايي ندارند. به علاوه، عارفان پيرو محبت هرگاه به تعليم و تأليف پرداخته‌اند عرفان عملي را بيشتر مورد تأكيد قرار داده‌اند اما پيروان معرفت، در باب عرفان نظري مطالب زيادتري نگاشته اند.
در بحث "وحدت وجود" دو امر مطرح است يكي "اثبات وحدت" و ديگري "توجيه كثرت". آن چه بيشتر اهميت دارد و كار سخت‌تري است همين دومي است به خصوص در اين ديدگاه بايد دوگانگي "حق و خلق" و رابطه آن دو طوري تبيين شود كه با وحدت وجود سازگار افتد.

شيخ صدرالدين بحث را از وجود شروع مي كند. مفهومي كه نه تنها موضوع علم فيلسوفان است، بلكه همه افراد عادي نيز از آن تصور واضحي دارند. اما شيخ اين سؤال را مطرح مي كند كه حقيقت وجود كه همة موجودات در آن شريك و سهيم‌اند چيست؟ در اين جا به ذات پنهان و ناشناختة وجود مي رسد كه همة موجودات، با همة تنوعات و كثرت خويش، جلوه‌ها و تعينات آن مي باشند. وي آن وجود پنهان را مطلق، نامتعين و باطن مي داند و اين وجودات كثيري را كه با آن‌ها مأنوسيم، مقيد، و متعين و ظاهر مي بيند.
اين رابطة حق و خلق در قالب وجود و عدم، درست همان چيزي است كه مولانا جلال‌الدين در اين شعر پر مغز خود سروده است:
ما عدم هاييم و هستي هاي ما
تو وجود مطلقي فاني نما
يعني همان ذاتي كه غيب است، وجود مطلق است و ما كه به صورت كثرت و هستي ها نمايان شده ايم همان "نيستي" محضيم. در ادامه از اين نيستي طوري ياد مي كند كه دقيقاً بر همان اعيان ثابتة قونوي قابل تطبيق است:
لذت هستي نمودي نيست را
عاشق خود كرده بودي نيست را
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتۀ ما مي شنود

 

http://www.askdin.com/showthread.php?t=26846&p=546045&viewfull=1#post546045